وبلاگ :
زندگي
يادداشت :
تنهايي را دوست دارم
نظرات :
0
خصوصي ،
28
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
NAmaDAR2012
شخصي مادر پيرش را در زنبيلي مي گذاشت و هرجا مي رفت، همراه خودش ميبرد. روزي حضرت عيسي او را ديد، به وي فرمود: آن زن کيست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پير است و قادر به حرکت نيست. پيرزن دستش را از زنبيل بيرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر مي فهمي يا پيغمبر خدا؟
پاسخ
جالب بودا...مامانرو خيلي دوسش داشتم